گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد
می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد
آماده بود از سر خود وا کند مرا قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد
من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد
اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت مختار بود و دست قضا را بهانه کرد
گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان . . پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد
می خواستم که سجده کنم در برابرش سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد
او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد
بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد
نظرات شما عزیزان:
|